دلواپسی ها می گذرد عزیزم و اخر انچه می ماند طلوع یک صبح قشنگ و عاشقانه است بعد از شبهای
مه گرفته نبینم مرواریدی از چشمای قشنگت بچکد پایین روزگار سیبش را بالا پرتاب می کند و ان قدر می چرخد
می چرخد تا اخر من و تو را در اغوش هم پرت کند لحظه ای بیم نداشته باشی که من و تو ما نشویم
همراهم تو قدمهایت را با من بردار من قول می دهم تمام موانع پله شوند برای یکی شدنمان
:: برچسبها:
دلنوشته لحظه قرار عاشقی,
|