تـــ♡ــو در خیالم در اغوشِ مَنی و نَفس میکشی و عَطر پرتقال میگیردِ نَفسم مَن در منظره یِ چَشمانت زیر درخت پرتقال لبــــهایت نشسته ام تا بیاییِ ببوسی فراوان مرا انقدر دوست داشتنت زيبا بود كه تمام حرف هاي من از تو شعر شد بیا جفتمون رفیق باشیم همو بلد باشیم بزنیم تو سر و کله ی هم خودِ واقعیمون باشیم بشینیم باهم فیلم ببینیم کتاب بخونیم نظر همو بپرسیم موزیکای مورد علاقه مون مثِ هم باشه با هم بزنیم به جاده و هیچوقت برای هم تکراری نشیم تو باشد رازقی باشد غزل باشد خدا باشد بگو این دل اگر آنجا نباشدپس کجا باشد خدا میخواست همعصرِ تو باشم همکلامِ تو خدا میخواست چشمانت برایم آشنا باشد خودش میخواست لبخندت سلامم را بلرزاند خودش میخواست قلبِ سادهٔ من مبتلا باشد بگو وقتی دو دل با هم یکی باشد چرا باید هزاران سالِ نوری دستِشان از هم جدا باشد نمیخواهم که پابندِ دلِ بیطاقتم باشی تو باید شاد باشی تاجهان بودهست و تا باشد خداحافظ نگفتم تا نگویی زود برگردی خدا میخواست لبخندِ تو ختمِ ماجرا باشد اگر دختر باشی و شاعر خودت هم خوب میدانی که رفتن از کنارِ دوست باید بیصدا باشد
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|